لینا الطبال، رأی الیوم، ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۵
ترجمه: تلاکسکالا
این متن ادای احترامی است به موسیقیدان،
آهنگساز و نویسنده، زیادالرحبانی ، فرزند خواننده فیروز، که در ۲۶ ژوئیه در
بیروت، در سن ۶۹ سالگی درگذشت.
زیاد رحبانی هنوز لبخند میزند، در سکوتی شگرف. با چشمانی بسته ما را نگاه میکند،
انگار همه چیز را دیده است... و دیگر چیزی برایش مهم نیست. مانند شاهزادهای
خسته که در قلمرو خویش، در خواب فرو رفته است. او را خواب برده است، چنین نیست؟
نه. او به شیوهی خویش مقاومت میکند:
کنارهگیری کرده، فقط تصمیم گرفته است در این ماجرا شرکت نکند.
تصمیم او، برای سکوت کردن از امروز، قویترین بیان اوست. او انتخاب
کرده است چشمانش را ببندد... و رؤیا بیند.
اما امروزه دیگر چه کسی رؤیا میبیند؟
چه کسی هنوز جرأت رؤیا دیدن دارد؟ فقط زیاد! فقط زیاد.
زیاد خواب است، بله. و این ملت را در رؤیا میبیند... چه ملت عجیبی است آنکه در رؤیاهای
خود میبینی..زیاد!
او در رؤیایش، فلسطینی میبیند بیمرز،
بدون ایست بازرسی، بدون سربازانی که گل را از دستت میکشند چون رنگش یادآور خونهاییست
که همیشه ریختهاند، و سرت داد میزنند: « زیر آفتاب بایست و بسوز .»
زیاد رؤیا میبیند که اشغال پایان یافته است و چهرههای
صاف قدرت نیز ناپدید شدهاند – همانهایی که قراردادهای عادیسازی را با
لبخند امضا میکردند، در حالیکه دشمن، بمبهایش را بر سر ما میریخت. دیگر کسی
از خود نمیپرسد «عباس» کجاست، معلوم است. و کسی هم برای مقامی که از زمان اسلو
به خواب رفته، گریه نمیکند.
دمشق، در رؤیای
او، «ژول جمال»* را به کتابهای درسی بازگردانده، و علامت پیروزی را بر فراز
گورستان ملی برافراشته، همانجا که نیمی از ملت، در تمام تنوعش، به خاک سپرده
شدهاند. و در این رؤیا، همه دست میزنند، حتی شهدا. مجسمهای از زنی مبارز و
زیبا، به نام سوریه، آنجاست که علامت پیروزی نشان میدهد.
غزه واقعاً
به ساحل زیبای فلسطین تبدیل شده – چه
بخواهند، چه نخواهند. میدانهایی سبز، شنهای طلایی، دریای لاجوردی، قایقهای
رنگشده.
این است رؤیای زیاد… رنگ و وارنگ.
و تو؟ تا کنون پرسیدهای که آیا رؤیاهایت رنگ دارند، یا فقط سیاه و سفیدند؟
بله، در این
رؤیا، خیابانهای غزه بوی خوش سینوار و دیف میدهند – بویی از مقاومت، ترکیبی از باروت... و نوستالژی.
کودکان در میدانهایی بازی میکنند که نام شهیدان فلسطین را بر خود دارند.
در اطرافشان، زنانی
همانهایی که کودکانشان را اسرائیل کشت.
همان نامها.
همان چهرهها.
همان چشمها… اما این بار، بیاشک. چون در رؤیاهای زیاد،
اشک ممنوع است.
چه شکستی
است برای اسرائیل... برای هر خانهای که ویران کرد، ما ده خانه ساختیم. و برای
هر کودکی که کشت… زنان ما صد
تا به دنیا آوردند.
بیروت دیگر
شاعرانش را به خلیج نمیفرستد تا نقش فرهنگ داشتن را ایفا کنند، یا برای دریافت
کمکهای ناچیز از غربِ سیر گدایی کنند. دوربینهای روی سفارتخانهها هم کنده
شدهاند – مانند دندانهای پوسیده.
در رؤیای
او، جهان عرب یک کشور واحد است، اما همه ملتها را در خود دارد، از طنجه تا
صلاله… او رؤیا میبیند که ملتهای عرب، مرزها را به سوی
فلسطین در مینوردند، مرزها را میشکنند، همانطور که جورج عبدالله فریاد میزد،
مرزها را صاف کنند و سرزمین را بازپس گیرند.
زیاد! خستهای از زنده بودن؟ یا تا سر حد مرگ، منزجر؟
هر دو… و دیگر هیچ.
زیاد آکورد موسیقیاش را تغییر داده، و ما را تلوتلو
کنان رها کرده…
ما را، نسل او، نسلی که با صدای او، در دل ویرانهها بزرگ شد.
ما نسل
آوارگان هستیم: متولدین دهههای ۷۰ تا ۹۰ میلادی. که ناپایدار تشخیص داده شدیم، زیرا
جنگ هیچگاه پایدار نبود. و چه خوب که. ما نمیخواهیم درمان شویم از دردی که به
ما آگاهی داده است.
ما با دو
سرعت زنده بودیم: روز، جنگ، زیاد، در شب. اینگونه سرپا ماندیم.
مردگان در سپیدهدم، ملودیها در غروب آفتاب
و هیچکس هرگز نپرسید چگونه دوام آوردیم.
دویدن زیر
بمباران برای یک نوار کاست از زیاد... آیا این دیوانهبازی نیست؟
اما ما، انجامش دادیم.
صدای او را به زندگیمان ترجیح دادیم.
این شیوهی ما برای دوستداشتن بود: احمقانه. خشن.
تا به حال
از گلولهی تکتیراندازی در رفتهای؟ با یک نوار کاست از زیاد در جیبت؟
ما، بله.
در میان دو رگبار، بیخیال، به خانه برمیگشتیم.
غریزه، عشق، حماقت ناب.
هرکسی فکر
میکرد زیاد فقط با او حرف میزند. ما مخاطب نبودیم.
ما نسل او بودیم، فرزندان او.
و وقتی
خانههایمان توسط دشمن ویران شد، تو نیز جزو آنهایی بودی که زیر آوار، اول
دنبال نوار زیاد گشتند؟
و وقتی تبعید سراغت آمد، آیا نخستین چیزی که در چمدانت گذاشتی، نوار زیاد
نبود… و صدای فیروز؟
بله، ما
همین بیمارانیم.
بازماندگان عصری هستیم، از رژیمی، از جنگهایی که در جان و ذهنمان حک شدهاند.
از کوچکترین صدا میپریم.این دیگر بمب نیست، بلکه درهایی هستند که به هم می
خورند… و هر آنچه را که خواستهایم فراموش کنیم، بیدارمان
میکنند.
ما، اهل
مقاومت، یک درِ کوبیده شده کافیست تا ویرانههای کودکی را زنده کند،
و تمام جنگ، بیهشدار، بازگردد.
یک نگاه کافیست تا بلرزیم:
در آن بسیار نهفته، آنچه از آن می گریختیم و آنچه پنهان می کردیم.
ما احساساتمان را با بخشندگی بیمارگونهای، بیقید و شرط، هدیه میدهیم.
ما فرزندان شکافهای روانی هستیم، از زخمهای مارپیچ روانی، که امروزه بدان «اختلال»
گویند و ما آن را فقط «زندگی» مینامیم.
ما مانند
احمقها اعتماد میکنیم، به سختی بهبودی مییابیم،
و با اولین یاد یا اولین ترانه، دوباره فرو میریزیم.
این متن
دربارهی یک هنرمند نیست.
دربارهی پدریست، درمانگری بیردا، که زخمهایمان را با نوارها درمان میکرد.
تشخیصهایش را خشمگینانه با پیانویی مینواخت.
ما نسل او هستیم.
آنان که میهن، بانک، دین، احزاب و تبعید، مصلوبشان کردند… و در نهایت، نزد زیاد رفتند.
او میخندید،
قدرتمندان را با کلمات سیلی میزد…
باز میخندید، و ما با او میخندیدیم.
این شیوهی مقاومت او بود. و شیوهی ما.
زیاد حق با توست، در این مشرق، خواب تنها آرامش واقعی شده است.
همه را به
سخره میگرفتی، و هیچکس از تو متنفر نبود.
به همه میخندیدی، و آنان همچون پیامبری نومید به صدایت گوش میدادند.
تو تنها
کسی بودی که از ما انتخابی نمیخواست.
همهی اردوگاهها برایت پوچ، مضحک، قابل تعویض بودند…
جز یکی: اردوگاه مقاومت.
مقاومت،
انتخاب نیست. واکنش است.
مثل نفس کشیدن زیر آب.
مثل فریاد در سکوت.
مثل شناختن چشمان همسایهات، که همان سربازیست که خانهات را منفجر کرده…
آنگاه دیگر فکر نمیکنی: مقاومت میکنی.
اما زیاد،
زیادِ ما… چشمانت را
باز کن.
دیگر وقت خواب نیست.
آن سرباز آنجاست – روی مبل
نشسته، قهوهام را مینوشد
و آوازهایت را زمزمه میکند…
آیا این
است نوآوریات، زیاد؟
ما آن را
نمیخواهیم.
کلامات
را رها کن، زیاد…
ما واژههایی چون گلوله میخواهیم.
صدایت باید بر این جهان بکوبد – جهانی که
با صدای بمبهای غزه آرام میخوابد.
نه، اشتباه
نکن…
فکر نکن برایت گریه میکنم.
در میان اشکها و اندوهم، ننوشتهام که بگریم – بلکه تا لعنت فرستم به سرنوشتی که ما را شکست.
فقط کلماتم
را نرمتر کردم، تا نترسی، ای شاهزادهی خفتهمان…
کلماتم را نرم کردم، زیاد، تا خوانندگان نترسند.
تا فکر نکنند که میگریم.
تا آن را نوحه نپندارند.
تو فقط. شاید کمی زود خوابیدهای
آدمی برای
کسی نمی گرید که برایمان زبان جنگ را به جان گذارده اند.
من گریه نمیکنم.
مینویسم.
این وداع
نیست.
این کلمات نسلی زخمیست.
نسل تو، زیاد.
نسل جنگ، گلوله، و اضطرابی که مثل قهوهی تلخ، سر میکشیم.
نسل تو، زیاد – نسلی که پایان اشغال اسرائیل را خواهد دید…
بیتو.
ما همین
نسلایم.
و هرگز نخواهیم بخشید این جهان را،
که تو را تا مرز فرسودگی کشاند…
و به خوابی اجباری فرو برد.
توضیح مترجم
* ژول یوسف جمال، افسر ارتدوکس مسیحی اهل سوریه و یکی از چهرههای افسانهای ناسیونالیسم عرب است که گفته میشود در جریان «عملیات سوئز» در سال ۱۹۵۶ علیه یک ناو جنگی فرانسوی حملهای انتحاری انجام داده است.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire